سخن عشق را در عمق نگاهت خواندم...
و صدای محبت را در کوچه باغ آشنایی مان شنیدم
برایت گریستم...
و به یادت خندیدم...
و به نشانه وفا داری دفترم را بنامت نوشتم...
و نامی به اندازه عشقت برایت برگزیدم...
و آن را به صفای دلم پیوند زدم...
پزواک افسرده صدایم را به گوشت رساندم
تا تو را بیابم ولی نه...
انگار هنوز عشقم به صداقت باران و به پاکی آب نرسیده است
تا قناریهای خوش آواز دلت شعر وصال برایم بخوانند..
باور کن گلایه ای از تو نیست تو خوبتر از آنی که گلایه ای از تو باشد گلایه از خودم و ویرانه های قلب خودم است که ذره ذره فرو میریزند و اینک احساس میکنم جز ویرانه ای از من باقی نیست که اگر اندکی امید در من زنده شد به یمن قدم تو بود باور کن به جان تو سوگند از تو گلایه ای نیست اگر بگذاری و بگذری آمدنت درست به موقع بود آمدنت مثل نزول پیامبر بر قومی از دست رفته درست به موقع بود
به دیدارم بیا هرشب در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها دلم تنگ است......
به او بگویید دوستش دارم....به او که گل همیشه بهار من است.... به او که قشنگترین بهانه برای بودن من است....و به او که عشق جاودانه من است
آن روزها تنها خیالم این بود که در کوچه باغهای بی کسی ..بی مهابا قدم بزنم
بی آن که کس بگوید دلیل این قدمهای سریع و بی مقصود چیست؟؟
در دل با خود میگفتم چه میشود که انسان فقط خودش باشد؟؟
کسی از او هیچ نپرسد ...از اندیشه اش..از افکارش..از رازهایی که در دل دارد!!!!
آن وقت دیگر هیچ انسانی رسوای رازش نمیشود.....
دل نوشته آبجی مهسام