آن روزها تنها خیالم این بود که در کوچه باغهای بی کسی ..بی مهابا قدم بزنم
بی آن که کس بگوید دلیل این قدمهای سریع و بی مقصود چیست؟؟
در دل با خود میگفتم چه میشود که انسان فقط خودش باشد؟؟
کسی از او هیچ نپرسد ...از اندیشه اش..از افکارش..از رازهایی که در دل دارد!!!!
آن وقت دیگر هیچ انسانی رسوای رازش نمیشود.....
دل نوشته آبجی مهسام